پایان انتظار
روز دوشنبه ۲۴ اسفند ۸۸ بود با بابا ایوب رفتیم دکتر ویزیت ماهانه م بود دکترم گفت تا ۲۰ فروردین وقت داری و می تونم بچه رو نگه دارم انگار تموم خستگی توی تنم موند آخه چند روزبود کمرم خیلی درد می کرد و خوشحال بودم که آخرین روزایه . تو هم که حسابی لگد می زدی توی شکمم فوتبال بازی می کردی موقع برگشت هم بابا ایوب منو مجبور کرد پیاده روی کنم
شب خیلی دلم گرفته بود و شروع کردم به گریه کردن که نمی تونم تحمل کنم واسه همین بابا ایوب منو برد پارک کنار خونه و باهام صحبت کرد از تو گفت که وقتی بیای واسه ت چه کارها بکنیم و کلی منو خندوند و حالم عوض شد
ساعت ۲ نیمه شب بود که احساس کردم کیسه آبم پاره شده خیلی ترسیده بودم آخه امروز دکتر گفته بود خیلی مونده بابا سریع رفت و خاله سارا رو از بالا صدا کرد (آخه عزیز دلم ما طبقه پایین خونه باباجون زندگی می کنیم ) و سارا اومد و منو که دید مامان جونو بیدار کرد و با بابا ایوب و مامان جون رفتیم بیمارستان اونجا ماما به من گفت شاید تو کامل نشده باشی که با این حرف استرس شدیدی پیدا کردم و برای کامل بودنت دعا کردم تا نزدیک ساعت ۱۰ صبح تحمل کردم و می خواستم طبیعی زایمان کنم اما وقتی دکترم گفت که ضربان قلبت ضعیف شده منو بردن اتاق عملو و دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه توی اتاق ریکاوری به هوش اومدم و از پرستار پرسیدم بچه م کامله که اون خندید و گفت خداروشکر همه بچه ها کامل و سالمن .
اون لحظه انگار دنیا رو به من داده بودن (البته تو از همه دنیا عزیزتری) و خدارو شکر کردم و منتظر دیدن تو گل شدم که طاقت ناراحتی مامانتو نداشتی
قدت موقع تولد ۵۰ سانتی متر - وزنت ۳.۴۵۰ کیلوگرم و دور سرت ۳۵ بود
اینم چند تا عکس جیگر مامان
این عکسو بابا ایوب با موبایل تو بیمارستان گرفته
اینم یه عکسه که بازم تو بیمارستانه
اولین روز سال ۸۹ وقتی قند عسل ۵ روزه بوده